این نگاهی که آفتاب صفت


گرم و هستی ده و دل افروزست

باز -در عین حال- چون مهتاب


دلفریب و عمیق و مرموزست

لیک با این همه دل انگیزی


همچو تیر از چه روی دلدوزست ؟

با چنان دلکشی که می دانم


از نگاهت چرا گریزانم ؟

چشم های سیاه چون شب تو


بی خبر از همه جهانم کرد

حال گمگشتگان به شب دانی ؟


چشم های تو آن چنانم کرد

محو و سرگشتهٔ نگاه تو ام


این نگاهی که ناتوانم کرد

ناچشیده شراب مست شدم


بی خبر از هر آنچه هست شدم

چون زبان عاجز آیدت ز کلام


نگه از دیدهٔ سیاه کنی

رازهای نهان مستی و عشق


آشکارا به یک نگاه کنی

لب ببند از سخن که می ترسم


وقت گفتار اشتباه کنی!

کی زبان تو این توان دارد ؟


چشم مست تو صد زبان دارد